3. مسافر - سهراب سپهری - با صدای خسرو شکیبای

پادکست کتاب کست - KetabCast - A podcast by MONTANA

Categories:

مسافرشما عبارت "مسافر دم غروب میان حضور خ ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.دم غروب میان حضور خسته اشیانگاه منتظری حجم وقت را می دیدو روی میز هیاهوی چند میوه نوبربه سمت مبهم ادراک مرگ جاری بودو بوی باغچه را ‚ باد روی فرشفراغتنثار حاشیه صاف زندگی می کردو مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل راگرفته بود به دستو باد می زد خود رامسافر از اتوبوسپیاده شدچه آسمان تمیزیو امتداد خیابان غربت او را بردغروب بودصدای هوش گیاهان به گوش می آمدمسافر آمده بودو روی صندلی راحتی کنار چمننشسته بوددلم گرفتهدلم عجیب گرفته استتمام راه به یک چیز فکر می کردمو رنگ دامنه ها هوش از سرم می بردخطوط جاده در اندوه دشت ها گم بودچه دره های عجیبیو اسب ‚ یادت هستسپیدبودو مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کردو بعد غربت رنگین قریه های سر راهو بعد تونل هادلم گرفتهدلم عجیب گرفته استو هیچ چیزنه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموشنه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ اینگل شب بوستنه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطرافنمی رهاندو فکر میکنمکه این ترنم موزون حزن تا به ابدشنیده خواهد شدنگاه مرد مسافر به روی میز افتادچه سیبهای قشنگیحیات نشئه تنهایی استو میزبان پرسیدقشنگ یعنی چه ؟قشنگ یعنیتعبیر عاشقانه اشکالو عشق تنها عشقترا به گرمی یک سیب می کند مانوسو عشق تنها عشقمرا به وسعت اندوه زندگی ها بردمرا رساند به امکان یک پرنده شدنو نوشداروی اندوه ؟صدای خالص اکسیر می دهد این نوشو حال شب شده بودچراغ روشن بودو چایمی خوردندچرا گرفته دلت مثل آنکه تنهاییچه قدر هم تنهاخیال می کنمدچار آن رگ پنهان رنگ ها هستیدچار یعنی..........عاشقو فکر کن که چه تنهاستاگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشدو چه فکر نازک غمناکیو غم تبسم پوشیده نگاهگیاه استو غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاستخوشا به حال گیاهان که عاشق نورندو دست منبسط نور روی شانه آنهاستنه وصل ممکن نیستهمیشه فاصله ای هستاگر چه منحنی آب بالش خوبی استبرای خواب دل آویز و ترد نیلوفرهمیشه فاصله ای هستدچار باید بودوگرنه زمزمه حیرت میان دو حرفحرام خواهد شدو عشقسفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاستو عشقصدای فاصله هاستصدای فاصله هایی که غرق ابهامندنهصدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزندو با شنیدن یک هیچ می شوند کدرهمیشه عاشق تنهاستو دست عاشق در دست ترد ثانیه هاستو او و ثانیه ها می روند آن طرف روزو او و ثانیه ها روی نور می خوابندو او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان رابه آب می بخشندو خوب می دانندکه هیچ ماهی هرگزهزار و یک گره رودخانه را نگشودو نیمه شب ها بازورق قدیمی اشراقدر آب های هدایت روانه می گردندو تا تجلی اعجاب پیش می رانندهوای حرف تو آدم راعبور می دهد از کوچه باغ های حکایاتو در عروق چنین لحنچه خون تازه محزونیحیاط روشن بودو باد می آمدو خون شب جریان داشت در سکوت دو مرداتاق خلوتپاکی استبرای فکر چه ابعاد ساده ای دارددلم عجیب گرفته استخیال خواب ندارمکنار پنجره رفتو روی صندلی نرم پارچه اینشستهنوز در سفرمخیال می کنمدر آبهای جهان قایقی استو من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال استسرودزنده دریانوردهای کهن رابه گوش روزنه های فصول می خوانمو پیش می رانممرا سفر به کجا می برد ؟کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماندو بند کفش به انگشت های نرم فراغتگشوده خواهد شد ؟کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرشو بی خیال نشستنو گوش دادن بهصدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟و در کدام بهار درنگ خواهی کردو سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟شراب باید خوردو در جوانی روی یک سایه راه باید رفتهمینکجاست سمت حیات ؟من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟و گوش کن که همین حرف در تمامسفرهمیشه پنجره خواب را به هم میزدچه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟درست فکر کنکجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟چه چیز پلک ترا می فشردچه وزن گرم دل انگیزی ؟سفر دراز نبودعبور چلچله از حجم وقت کم می کردو در مصاحبه باد وشیروانی هااشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشتدر آن دقیقه که از ارتفاع تابستانبه جاجرود خروشان نگاه می کردیچه اتفاق افتادکه خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟و فصل ‚ فصل درو بودو با نشستن یک سار روی شاخه یک سروکتاب فصل ورق خوردوسطر اول این بودحیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ستنگاه می کردیمیان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بودبه یادگاری شاتوت روی پوست فصلنگاه می کردیحضور سبز قبایی میان شبدرهاخراش صورت احساس را مرمت کردببین همیشه خراشی است روی صورتاحساسهمیشه چیزی انگار هوشیاری خواببه نرمی قدم مرگ می رسد از پشتو روی شانه ما دست می گذاردو ما حرارت انگشتهای روشن او رابسان سم گواراییکنار حادثه سر می کشیمونیز یادت هستو روی ترعه آرام؟در آن مجادله زنگدار آب و زمینکه وقت ازپس منشور دیده می شدتکان قایق ذهن ترا تکانی دادغبار عادت پیوسته در مسیر تماشاستهمیشه با نفس تازه را باید رفتو فوت باید کردکه پاک پاک شود صورت طلایی مرگکجاست سنگ رنوس؟من از مجاورت یک درخت می آیمکه روی پوست آن دست های ساده غربتاثرگذاشته بودبه یادگار نوشتم خطی ز دلتنگیشراب را بدهیدشتاب باید کردمن از سیاحت در یک حماسه می آیمو مثل آبتمام قصه سهراب و نوشدارو راروانمسفر مرا به در باغ چند سالگی ام بردو ایستادم تادلم قرار بگیردصدای پرپریآمدو در که باز شدمن از هجوم حقیقت به خاک افتادمو بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیردر آن سفر که لب رودخانه بابلبه هوش آمدمنوای بربط خاموش بودو خوب گوش که دادم صدای گریه می آمدو چند بربط بی تاببه شاخه های تر بید تاب می خوردندو درمسیرسفر راهبان پاک مسیحیبه سمت پرده خاموش ارمیای نبیاشاره می کردندو من بلند بلندکتاب جامعه می خواندمو چند زارع لبنانیکه زیر سدر کهن سالینشسته بودندمرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردندکنار راه سفر کودکان کور عراقیبه خطلوح حمورابینگاه می کردندو در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردمسفر پر از سیلان بودو از تلاطم صنعت تمام سطح سفرگرفته بود و سیاهو بوی روغن می دادو روی خاک سفر شیشه های خالی مشروبشیارهای غریزه و سایه های مجالکنار هم بودندمیان راه سفر از سرای مسلولینصدای سرفه می آمدزنان فاحشه در آسمان آبی شهرشیار روشن جت ها رانگاه می کردندو کودکان پی پر پرچه ها روان بودندسپورهای خیابان سرود می خواندندو شاعران بزرگبه برگ های مهاجر نماز می بردندو راه دور سفر از میان آدمو آهنبه سمت جوهر پنهان زندگی میرفتبه غربت تریک جوی آب می پیوستبه برق ساکت یک فلسبه آشنایی یک لحنبه بیکرانی یک رنگسفر مرا به زمین های استوایی بردو زیر سایه آن بانیان سبز تنومندچه خوب یادم هستعبارتی که به ییلاق ذهن واردشدوسیع باش و تنها و سر به زیر و سختمن از مصاحبت آفتاب می آیمکجاست سایه ؟ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار استو بوی چیدن از دست باد می آیدو حس لامسه پشت غبار حالت نارنجبه حال بیهوشی استدر این کشاکش رنگین کسی چه می داندکه سنگ عزلت مندر کدام نقطه فصل استهنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش رانمی شناسدهنوز برگسوار حرف اول باد استهنوز انسان چیزی به آب می گویدو در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری استو در مدار درختطنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد استصدای همهمه می آیدو من مخاطب تنهای بادهای جهانمو رودهای جهان رمز پاک محو شدن رابه من می آموزندفقط به منو من مفسر گنجشک های دره گنگمو گوشواره عرفان نشان تبت رابرای گوش بی آذین دختران بنارسکنار جاده سرنات شرح داده امبه دوش من بگذار ای سرود صبح ودا هاتمام وزن طراوت راکه مندچار گرمی گفتارمو ای تمام درختان زیت خاک فلسطینوفور سایه خود را به من خطاب کنیدبه این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آیدو ازحرارت تکلیم درتب و تاب استولی مکالمه یک روز محو خواهد شدو شاهراه هوا راشکوه شاهپرک های انتشار حواسسپید خواهد کردبرای این غم موزون چه شعر ها که سرودندولی هنوز کسی ایستاده زیر درختولی هنوز سواری است پشت باره شهرکه وزن خواب خوش فتح قادسیهبه دوش پلک تر اوستهنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول هابلند می شود از خلوتمزارع ینجههنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویهبه بوی امتعه هند می رود از هوشو در کرانه هامون هنوز می شنویبدی تمام زمین را فرا گرفتهزار سال گذشتصدای آب تنی کردنی به گوش نیامدو عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتادو نیمه راه سفر روی ساحل جمنانشسته بودمو عکس تاج محل را در آبنگاه می کردمدوام مرمری لحظه های اکسیریو پیشرفتگی حجم زندگی در مرگببین ‚ دوبال بزرگبه سمت حاشیه روح آب در سفرندجرقه های عجیبی است در مجاورت دستبیا و ظلمت ادراک را چراغان کنکه یک اشاره بس استحیات ‚ ضربه آرامی استبه تخته سنگ مگارو در مسیر سفر مرغهای باغ نشاطغبار تجربه را از نگاه من شستندبه من سلامت یک سرو را نشان دادندو من عبادت احساس رابه پاس روشنی حالکنار تال نشستم و گرم زمزمه کردمعبور باید کردو هم نورد افق های دور باید شدو گاه در رگ یک حرف خیمه باید زدعبور باید کردو گاه از سر یک شاخه توت باید خوردمن از کنار تغزل عبور می کردمو موسم برکت بودو زیرپای من ارقام شن لگد می شدزنی شنیدکنار پنجره آمد نگاه کرد به فصلدر ابتدای خودش بودودست بدویاو شبنم دقایق رابه نرمی از تن احساس مرگ برمیچیدمن ایستادمو آفتاب تغزل بلند بودو من مواظب تبخیر خواب ها بودمو ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهنشماره می کردمخیال می کردیمبدون حاشیه هستیمخیال می کردیممیان متناساطیری تشنج ریباسشناوریمو چند ثانیه غفلت حضور هستی ماستدر ابتدای خطیر گیاه ها بودیمکه چشم زنی به من افتادصدای پای تو آمد خیال کردم بادعبور می کند از روی پرده های قدیمیصدای پای ترا در حوالی اشیاشنیده بودمکجاست جشن خطوط ؟نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن منمن از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟و امتداد مرا تا مساحت تر لیوانپر از سطوح عطش کنکجا حیات به اندازه شکستن یک ظرفدقیق خواهد شدو راز رشد پنیرک راحرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟و در تراکم زیبای دست ها یک روزصدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیمو در کدام زمین بودکه روی هیچ نشستیمو در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟جرقه های محال از وجود برمی خاستکجا هراس تماشا لطیف خواهد شدو ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدارچهقدر روشن بودکدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟عبور باید کردصدای باد می آید عبور باید کردو من مسافرم ای بادهای هموارهمرابه وسعت تشکیل برگ ها ببریدمرا به کودکی شور آب ها برسانیدو کفش های مرا تا تکامل تن انگورپر از تحرک زیباییخضوع کنیددقیقه های مرا تا کبوتران مکرردر آسمان سپید غریزه اوج دهیدو اتفاق وجود مرا کنار درختبدل کنید به یک ارتباط گمشده پاکو در تنفس تنهاییدریچه های شعور مرا به هم بزنیدروان کنیدم دنبال بادبادک آن روزمرا به خلوت ابعاد زندگی ببریدحضور هیچ ملایم رابه من نشان بدهیدبابل | بهار 1345