چو تو کنی اختر خویش را بد - ناصر خسرو

شعرستان - A podcast by Shaeristan - شعرستان

چو تو خود کُنی اختر خویش را بَدمدار از فلک چشم نیک‌اختری راناصر خسرو بلخیقصیده کاملنکوهش مکن چرخ نیلوفری رابرون کن ز سر باد و خیره‌سری رابری دان از افعال چرخ برین رانشاید ز دانا نکوهش بری راهمی تا کند پیشه، عادت همی کنجهان مر جفا را، تو مر صابری راهم امروز از پشت بارت بیفگنمیفگن به فردا مر این داوری راچو تو خود کنی اختر خویش را بدمدار از فلک چشم نیک اختری رابه چهره شدن چون پری کی توانی؟به افعال ماننده شو مر پری رابدیدی به نوروز گشته به صحرابه عیوق ماننده لالهٔ طری رااگر لاله پر نور شد چون ستارهچرا زو نپذرفت صورت گری را؟تو با هوش و رای از نکو محضران چونهمی برنگیری نکو محضری را؟نگه کن که ماند همی نرگس نوز بس سیم و زر تاج اسکندری رادرخت ترنج از بر و برگ رنگینحکایت کند کلهٔ قیصری راسپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزیازیرا که بگزید او کم بری رااگر تو از آموختن‌سر بتابینجوید سر تو همی سروری رابسوزند چوب درختان بی‌برسزا خود همین است مر بی‌بری رادرخت تو گر بار دانش بگیردبه زیر آوری چرخ نیلوفری رانگر نشمری، ای برادر، گزافهبه دانش دبیری و نه شاعری راکه این پیشه‌ها است نیکو نهادهمر الفغدن نعمت ایدری رادگرگونه راهی و علمی است دیگرمرالفغدن راحت آن سری رابلی این و آن هر دو نطق است لیکننماند همی سحر پیغمبری راچو کبگ دری باز مرغ است لیکنخطر نیست با باز کبگ دری راپیمبر بدان داد مر علم حق راکه شایسته دیدش مر این مهتری رابه هارون ما داد موسی قرآن رانبوده‌است دستی بران سامری راتو را خط قید علوم است و، خاطرچو زنجیر مر مرکب لشکری راتو با قید بی اسپ پیش سواراننباشی سزاوار جز چاکری راازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بندهشه شگنی و میر مازندری رااگر شاعری را تو پیشه گرفتییکی نیز بگرفت خنیاگری راتو برپائی آنجا که مطرب نشیندسزد گر ببری زیان جری راصفت چند گوئی به شمشاد و لالهرخ چون مه و زلفک عنبری را؟به علم و به گوهر کنی مدحت آن راکه مایه است مر جهل و بد گوهری رابه نظم اندر آری دروغی طمع رادروغ است سرمایه مر کافری راپسنده است با زهد عمار و بوذرکند مدح محمود مر عنصری را؟من آنم که در پای خوگان نریزممر این قیمتی در لفظ دری راتو را ره نمایم که چنبر کرا کنبه سجده مر این قامت عرعری راکسی را برد سجده دانا که یزدانگزیده‌ستش از خلق مر رهبری راکسی را که بسترد آثار عدلشز روی زمین صورت جائری راامام زمانه که هرگز نرانده استبر شیعتش سامری ساحری رانه ریبی بجز حکمتش مردمی رانه عیبی بجز همتش برتری راچو با عدل در صدر خواهی نشستهنشانده در انگشتری مشتری رابشو زی امامی که خط پدرش استبه تعویذ خیرات مر خیبری راببین گرت باید که بینی به ظاهرازو صورت و سیرت حیدری رانیارد نظر کرد زی نور علمشکه در دست چشم خرد ظاهری رااگر ظاهری مردمی را بجستیبه طاعت، برون کردی از سر خری راولیکن بقر نیستی سوی دانااگر جویدی حکمت باقری رامرا همچو خود خر همی چون شمارد؟چه ماند همی غل مر انگشتری را؟نبیند که پیشش همی نظم و نثرمچو دیبا کند کاغذ دفتری را؟بخوان هر دو دیوان من تا ببینییکی گشته با عنصری بحتری راحضرت ناصرخسرو بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com